سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آش کشک!
برای رفع دلتنگی.
 

شیطونه میگه بیخیال همه چی بشو بزن تو کار بیزنس و کسب درآمد و پول در بیار، بیچاره کردی خودتو، تو آینه نگاه کن روز به روز داری تحلیل میری! آخه چقدر نفهمی که دیگه نمیبینی داره چشات کم سوتر میشه از بس نشستی پشت مانیتور و وبلاگ نوشتی و وبلاگ خوندی آخرش میخوای چیکار کنی با این مطالب موهومت؟

 میگه: با این صدای حزن آلودت بزن تو کار مداحی و کسب و کار حلال. کار دولتی نونی توش نیس لااقل بزن تو کار آشپزی یه کاروان راه بنداز آشی براشون بپز و روشو با عطر پونه نقاشی کن ، هم شکم خودت سیر ، هم خلق خدا و خدا خشنود ، شاید نظر همون امامای معصوم  شامل حالت بشه  یک سال دیگه بار و بندیلتو ببندی و از زندگی یه چیزی بفهمی آخه جوانمرگ حساب خودت تنها که نیس! یه خانواده پشت گورتن یه فکری به حال زن و بچه هات کن لاکردار یه تسبیحی ، ذکری ، ته ریشی ، یه نونی تو روغن بنداز و دست چارتا نیازمند مثل خودتو هم بگیر نه اینکه همیشه جسمت به جیبت پنالتی میزنه!؟

میگه : آدم باید خیلی خر باشه که در بلندای گردنه ارتباطات فقط نقش پل کمر شکسته ای را داشته باشه که هر روزه تراوشات مغزی این و آن شستشوش بده  ، به خودت بیا مرد. تا کی میخوای در خودت دست و پا بزنی هان؟

میگه :تا کی میخوای تو هر جمعی نشستی از حلال و حرام و دفاع از اصول دینی که قدیمی شد کنی و هم خودتو ذجر بدی و هم دیگران. خداوکیلی سودت از این کارا چی بوده جز اینکه همه رو به خودت خندوندی ، اعم از دانا و نادان؟ بچّه برو پی کارت گردن کلفت تر از تو نتونست کاری بکنه ، اونا که خاک ره را به نظر کیمیا کردن ، نتونستن ، تو با این شال یک لا قبات چه گورتو میخوای بکَّنی؟ چرا نمیفهمی که بشر از اولش همین بوده و تا آخر روزگار هم همینه،  هیچ تغییری نمیکنه؟ آخه چقدر بهت بگم که آدمیزاد همونقدر که ترجیح میده  توسط  یک فرشته ی بسیار زیبا از آسمونها اومده باشه تا اینکه از نوادگان یک شامپانزه بد ترکیب باشه! همینقدر هم در مقابل علم و تغییر و تفکر مقاومه؟ تو که اینارو میدونی ، تو که خوب لالایی بلدی،  چرا خوابت نمیبره؟ تو هم بشو یارِ یاران.

شاید شیطون نیست ، شایدم کودک درونه که بالغ شده و داره به پیکر بی روحم میخنده ولی هرکی هست دستم بدون اراده من مشت میشه و به دهَنِ کج و کوله اش میکوبه و بهش نهیب میزنم و میگم : لعنتی مگه منو نمیشناسی؟ من اینجوریم.  من برا دلم زندگی کردم و میکنم .  مگه خودِ نکبتت نمیگی آدمیزاد تغییر نمیکنه ؟ خب بزار منم بچه بمونم . اصلاً دوست دارم وقتی حرف میزنم ، وقتی میخونم ، وقتی میگریم ، وقتی میخندم ،  فقط بخندونم به تو چه؟ دوست دارم هرکار دلم خواست بکنم برا من قانون قاعده متراش من همینم که هستم. خوابم نبره خیلی بهتر از اونیه که خودمو بزنم به خواب نه ؟  برو این دام بر مرغ دگر نه.

میگه : باش،  باشه.

 به درک.

 جهنم.

"فرزاد"




موضوع مطلب :

ارسال شده در: پنج شنبه 92 بهمن 24 :: 2:38 عصر :: توسط : فرزاد

 

 

شیخنا:دراوضاع -احوالاتِ اقتصادِ امروزِ کشورت  چه کوشی؟  که همه بی نیازاز خوانِ کرمت گشته  و مستِ هسته ای هستند که اثری از هستش در تعرفه های بی تعارف وزارتِ زور«نیرو» نیست! و با صرف آن همه هزینه های سرسام آور، روز به روز بر قبوض مشترکین صف زده و همیشه در صحنه اش افزوده میشود و نیش ها تا بناگوششان باز.

شیخنا:شیوخ شیخ نما و  شوخ چشم و شاد چهره و بشاش پیشانیِ قبل از شما، چنان پرتوی از هاله نورافکنده اند که همه مردمانِ مرد،  به مراد رسیده و در فراسوی مرزهای مدینه فاضله تان، با موبورهای بولوند چون لیلی و جولی بر مبلمانِ خوشبختی،  لمیده اند که تشعشعات آن نور منور تا سه هزار میلیارد سال نوری دیگر، چشمِ شورِ هر حسود نابینایی را کور و دور و بی سوتر میکند.

شیخنا:آن شیخ اجل که میگفت :

« ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند .»

حکماً از آینده مملکتش بی خبر بود و از صف زدگان در سبد کالا که طعام و قوت سفره شان خوراک موش های جونده است و گوئیا گوشت مرغ و گوسفند چنان جهشی در ژن ایشان تغییر داده که عنان شکم را از دست داده تا آنجا که حرص و آز، به گدائی مجبورشان ساخته ،  تو که خود میدانستی و کردی؟.

آن شیخ اجل اگر بود و امروز نظم صفوف گرسنگانِ  اتیوپی قحطی زده را با سیرانِ در هم لولیده و به هم فشرده و تنگِ هم تنیده از ظلم سرمای سوز آور زمستان را دربزرگترین کشور تولید کننده گاز ، از  مقیاسِ نظرمیگذراند، بی شک  جامه این مردمان و خشتک شیوخ را نمی درید؟

شیخنا: با مردمانت از بلادِ ملحدانِ رنگین چشم و مصنوعات صنعتی سنگین هَشمِ شان نیز بگوی و بگو که با کوشهای پر از سنگ، 65 سال دیگر نیز می توان جنگید ولی اجر شما با بهشت عدن.؟!

شیخنا : یک سال گذشت ولی هفت سال دیگر هم میگذرد و از این گذر چیزی جز سرکاری و سَرخوردگی و  سُرخوردگی در شیب منحنی عرضه و تقاضا نسیبِ قشرِ نازکِ  آسیب پذیر نخواهد شد. زیرا قشر مذکور!  این مردگی را خودش دامن زده و رشد با مردگان در این دنیا نشاید. زبان جز بر گفتن حقیقت و راستی مگشا و چشم جز بر محرومان فرو بند.

"فرزاد"

 




موضوع مطلب : سعدی مدرن

ارسال شده در: پنج شنبه 92 بهمن 24 :: 1:25 عصر :: توسط : فرزاد

هر شب، قبل از خواب با عطر شانه های پدر،  به رویاهای قابل دسترس میهمان می شدم . خستگی ناشی از تکاپوی بچّه گانه آنقدر سریع به خوابم میبرد که اکنون هیچ قرص کرخت کننده ای نتواند! پاهایم را زیر گردوهای تخمی چهار زانو میزدم و دستهایم را از زیر زانوهایم به همدیگر قفل میکردم ، در چشم به هم گذاشتنی ،  از خودم و درخت  ستبر گردو و تپه زیبای ضلع خاوری خانه پدری ام مثلث قائم الزاویه ای میساختم و در تلالو رنگ زرد اخرایی آن تپه مست و مدهوش. این نهایت آرزوی من بود. و از خودم شرمنده ام که چرا آن زمان در شفافیت محض خودم را به کوه های استوار نمی رساندم ؟  گرچه اگر میخواستم نیز ، نمیتوانستم ! چون رژه ستارگان درخشان از بالا به پایین ، از چپ به راست و از هر طرفی که قرنیه چشمم در زیر پلکهای سنگینم دنبالشان میکرد ، مرا به عمق آسمان و بر فراز گنبدِ نیلویِ دوست داشتنی!

 

هیچ کدام از دستاوردهای امروزم  در مقیاس داشته هایم نمی ارزد. هیچ کدام از کاسه هایی  که در آن غذا میخورم ، ظرفیت قاتقِ آن زمان را ندارد! با وجود اینکه غذاهای ننه به لحاظ محتوی به استانداردی فراتر هم رسیده ، باز هم طعم کودکی را ندارند.!

 

موز و اناری که در سرزمین مادری کمیاب بود مزه ای بهشتی برایم داشت و برای این دو میوه و یخچال خانه ام در آینده ای که بزرگ شدم نقشه ها می کشیدم ، اکنون با همه  نفتی که در کاسه ام ریزه کرده اند، اما پا میدهد ، گاهی بوی این میوه ها خانه را عطرآگین کند! ،  اما آن طعم را ندارند ، تا آنجا که دلم میلی به شکافتن انار ندارد و مزه موز نیز تلخ شده ، تلخ تر از قهوه!

 

دلخوش به آینده ای بودم که از زندگی برای خودم یک زندگی متفاوت بسازم که آن سوی بی سویش را جز خودم و معشوقه ام نپایند!  غافل از اینکه زندگی همان بود که گذشت و من به سرعتِ تمیز کردن شیشه عینکم از دستش داده ام!

 

 نه انگشتهای تمیز و ناخنهای کوتاهم که بر صفحه کلید رایانه اثر میگذارند ، میتوانند طعم آ ن غذاها را به من بچشانند . و نه لباسهای صاف و اتو کشیده ام مرا از گزند نگاه های مرموز مسون. نه نگاهی نگاهم میدارد و نه پایی برای رفتن در برهوت گناه.  نه زبانم شصتم را نوازش میکند! و نه لباس پاره پوره و کوتاهی لمسم میکند! و نه حتی سرابی ، آب را به این تشنه یادآور میشود.

 

اکنون نیز گاهی آن شب ها را مزمزه میکنم ، آن ستارگان را میبینم اما در آسمانی خاکستری که رنگ و طعم آن روزگاران را به خود نمی گیرد.

 

لحضه ای دیگر مسافر دیار مهر  میشوم تا شاید ته مانده آرزوهای این نسل سوخته را از جرم آتش سده به بیرون بکشم.

"فرزاد"

 

 




موضوع مطلب : اشعار خودم

ارسال شده در: شنبه 92 بهمن 12 :: 5:0 عصر :: توسط : فرزاد

درباره وبلاگ
بدون او هیچم
آرشیو وبلاگ
لوگو
بدون او هیچم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 20627

قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ


قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید